میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

همه هســــــتی من

برم دنباله بابام

چهار - پنج روزه که بابا دایان رفته بوشهر برای دوره مربیگری دوچرخه سواری ، و  من و تو باز هم با هم شدیم من از بودنه با تو مثل همیشه لذت می برم تمام وجودم پر می کشـــــه برای با تو بودن . اما تو تازه به  وجوده بابا عادت کردی اوایل چقدر باهاش لج می کشیدی اما این مدت اخیر خیلی وابسته اش شدی ؛ دروغ چرا ؟!؟ خوده من هم همین یک ماهه به بودنش عادت کردم فاصله همه جوره فاصله میاره . دیشب داشتی گل سر منو خراب می کردی از دستت گرفتم که یهو بغض کردی و گفتی بابا دایانم می خوام و شروع کردی به های های گریه کردن می خوام برم دنباله بابا دایانم می خوام برم سواره اتوبوس بشم برم بوشهر و رفتی چکمه هاتو پوشیدی و کلاه تم گذا...
24 دی 1392

شیرین زبونه مامان

هر وقت انگشتت درد می گیره می گی : اَی اَگـــــــــومم اگه گوشِ باشه می گی  اَی گومَم آگه چشمت باشه می گی : اَی دِمــَم و اگه پات باشه می گی : اُی پامَـــم این روزا هم خیلی حرفای قشنگ می زنی هم خیلی قشنگ حرف می زنی خیلی هاش تو ذهنم نمی مونه فقط می دونم اون لحظه ها از هیجان جیغم هوا می ره و می چلونمت یه شب بهت شیر دادم  و بعدش بهت آب دادم که دندونات خراب نشه برگشتی بهم گفتی ممنونم که شیر دادی ممنونم که آب دادی   عاشقه کتابی مخصوصا این کتاب: بیشترش رو هم حفظی اولشو من می گم بقیه شو خودتو می گی .       ...
19 دی 1392

هر چی که دارم ماله تو

    راستش شاید هر کی منو ببینه فکر کنه من آدم پر رویی هستم همیشه تا بوده همین بوده درونم با بیرونم خیلی فرق  میکنه  برخلاف ظاهرم من همیشه آدم کم رویی بودم خیلی جاها اجازه دادم دیگران حقمو بخورن خیلی وقتا بوده که باید حرف می زدم و نزدم  اما با خودم عهد کردم نذارم این اتفاق برای تـــــــــو بیفته داستان از این قراره که مهد کودک گاهی جلساته روانشناسی برگزار می کنه که من هر وقت می ذاره با سر می رم تا یک نکته هم شده از  هزار ان نکنه مادر کافی  بودن رو یاد بگیرم تا رفتیم خانوم روانشناس  از ما پرسید : مهمون عزیزی اومده خونتون با بچه اش ، بچه اش اسباب بازی بچه شما رو می خواد...
18 دی 1392

یک روز برفـــــــــی

  هفته گذشته چند روزی رو بی خیال ِ کار و زندگی شدیم و باز رفتیم به دیار مادری  و یه هفته هم در کنار خانواده بودن و لحظه به لحظه با پسری بودن حسابی چسبید اینقدر چسبید که نتیجه اش این شد که امروز عدد روی ترازو سه کیلو بیشتر از هفته قبل رو بهم نشون داد . روز چهارشنبه 11 دی  یه روز قشنگ و برفی بود و ما هم به برکت وجود پسری و به نیت اینکه همه چیز رو تجربه کنه و بهش خوش بگذره به ما هم حسابی خوش گذشت . اولش رفتیم کمی خرید بعدش وقتی  از شهر رد می شدیم دیدن آدم برفی های کوچیک و  بررگ آدم رو سر ذوق می آورد   بعدش رفتیم یه بستنی سنتی بروجرد خریدیم که خوردنش رو بهمتون پیشنه...
13 دی 1392
1